روزی ارباب لقمــان به او دستور داد در زمینــــش برای او ڪنجد بڪارد. ولــی او جــو ڪاشت. وقت درو، اربــاب گفـــت: چـــرا جو ڪاشتی؟ لقمـــان گفت: از خدا امید داشتم ڪـہ برای تو ڪنجد برویاند. اربابش گفت: مگر این ممکن است؟! لقمان گفت: تورا می‌بینم ڪه خدای متعال را نافرمانی‌می‌کنی و درحالی که از او امید بهشت داری! لذا گفتم شـــاید این هــم بشــود. آنگاه اربابش گـــریست و او را آزاد ساخت. دقت‌ڪنیم‌که‌درزندگی‌چه‌می‌کاریم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سارا زارعی ورزش های مهیج روانشناسی امروزی روشنا راز نهان معرفی سایت تکه کابل گروه ام اچ زد فروشگاه ماشین آلات ساختمانی، راهسازی، صنعتی و کشاورزی تو بهترین خرید رو از ما داشته باش